آه يتيم
چند روز پس از اشغال خرمشهر در كنار يك خانهي خرابه، صدايي توجه ما را جلب كرد. سمت صدا رفتيم. ديدم كه كودكي در حالي كه به بدن بيجان مادرش چنگ ميزند گريه ميكند. به دوستانم گفتم: «من سالهاست كه ازدواج كردهام ولي فرزندي ندارم، او را با خود ميبرم.» همه موافقت كردند.
چند روزي با او بودم، بچهي شيريني به نظر ميرسيد. او را مانند فرزند واقعي خودم در آغوشم ميفشردم و مانند پدري دلسوز ميبوسيدمش، اما نميدانم فرماندهي لشكرمان از كجا متوجه اين موضوع شد، دستور داد هرچه زودتر بچه را نزد او ببرم. اول از اين دستور امتناع كردم اما فرمانده تهديد به اعدام كرد.
در حال برگشت به خانهام بودم كه احساس حسادت عجيبي به فرمانده پيدا كردم. چون فكر ميكردم او ميخواهد اين بچه را به فرزندي قبول كند. هيچگاه آن صحنه را از ياد نميبرم. وقتي بچه را به او دادم، او بچه را با تمام قدرتش به ديوار كوبيد و كودك بيگناه گريهاش براي هميشه قطع شد. ديگر حال خود را نميفهميدم. طاقت ديدن آن منظره را نداشتم.
مانند پدري كه فرزندش را در مقابلش به اين صورت پرپر كردند، به طرف قاتل كه فرماندهي خودم بود حمله كردم. به حال خودم نبودم و فقط فرياد ميزدم. زماني به حال خودم آمدم كه بقيهي افراد من را از فرمانده جدا كرده بودند. ديگر نميتوانستم آنجا بمانم. سوار ماشينم شدم و بيرون رفتم. رو به آسمان كردم و با دلي شكسته و اشكهاي بياماني كه از چشمانم ميآمد از خدا خواستم اين فرمانده را مورد خشم خود قرار دهد.
هنوز خيلي دور نشده بودم كه صداي انفجار شديدي آمد، برگشتم و با ديدن بدن تكهتكه شدهي فرماندهي خودم خوشحال شدم و اشكهايم را پاك كردم و خدا را شكر كردم.
چند روز پس از اشغال خرمشهر در كنار يك خانهي خرابه، صدايي توجه ما را جلب كرد. سمت صدا رفتيم. ديدم كه كودكي در حالي كه به بدن بيجان مادرش چنگ ميزند گريه ميكند. به دوستانم گفتم: «من سالهاست كه ازدواج كردهام ولي فرزندي ندارم، او را با خود ميبرم.» همه موافقت كردند.
چند روزي با او بودم، بچهي شيريني به نظر ميرسيد. او را مانند فرزند واقعي خودم در آغوشم ميفشردم و مانند پدري دلسوز ميبوسيدمش، اما نميدانم فرماندهي لشكرمان از كجا متوجه اين موضوع شد، دستور داد هرچه زودتر بچه را نزد او ببرم. اول از اين دستور امتناع كردم اما فرمانده تهديد به اعدام كرد.
در حال برگشت به خانهام بودم كه احساس حسادت عجيبي به فرمانده پيدا كردم. چون فكر ميكردم او ميخواهد اين بچه را به فرزندي قبول كند. هيچگاه آن صحنه را از ياد نميبرم. وقتي بچه را به او دادم، او بچه را با تمام قدرتش به ديوار كوبيد و كودك بيگناه گريهاش براي هميشه قطع شد. ديگر حال خود را نميفهميدم. طاقت ديدن آن منظره را نداشتم.
مانند پدري كه فرزندش را در مقابلش به اين صورت پرپر كردند، به طرف قاتل كه فرماندهي خودم بود حمله كردم. به حال خودم نبودم و فقط فرياد ميزدم. زماني به حال خودم آمدم كه بقيهي افراد من را از فرمانده جدا كرده بودند. ديگر نميتوانستم آنجا بمانم. سوار ماشينم شدم و بيرون رفتم. رو به آسمان كردم و با دلي شكسته و اشكهاي بياماني كه از چشمانم ميآمد از خدا خواستم اين فرمانده را مورد خشم خود قرار دهد.
هنوز خيلي دور نشده بودم كه صداي انفجار شديدي آمد، برگشتم و با ديدن بدن تكهتكه شدهي فرماندهي خودم خوشحال شدم و اشكهايم را پاك كردم و خدا را شكر كردم.
منبع: ماهنامه سبزسرخ